به حوالی عشق که رسیدی دل دل نکن بگو دوستت دارم این تنها بلای قشنگیست که به سرت خواهد آمد این هوا یک فنجان چای داغ را میطلبد و بوسهای که به آغوش تو ختم شود این هوا آغوشی بی رفت و دستانی مطمئن میخواهد چیزی از جنس آرامش و صدایی آشنا این هوا چیزی جز بودنت را نمیخواهد واژه بهانه بود با بند بند وجودم هر شب نوشتمت خواندے ورق زدے حواست به پاورقے ها نبود من پای هر ورق عاشقت شدم ﺩﻝ ﺍﺳﺖ ﺩﯾﮕـــﺮ ﻫﻮﺍﯾﺖ ﺭﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﮐﻤﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ﺩﻝ ﺍﺳﺖ ﺩﯾﮕــــﺮ و ﯾﺎﺩت همیشه ماندنی ست راز چشمانت چیست که هم آشفته ام می کند و هم آسوده وقتی با نگاهی از خود بیخودم می کنی صدای تاخت اسبان مهربانی را از دل سیاهی چشمانت می شنوم می تازند و می آیند تا در امتداد نگاهت سایبانی از آرامش بسازند شبیه لذت کشف مروارید در ساحل بکر خیال آغوشت نبض زندگی در من عاشقانه می زند
:: برچسبها:
دلنوشته غم فراق ,
|